|
Friday, July 08, 2005
ما می ريم فرودگاه . اين دفعه نه برای بدرقه . دوستامون دارن می يان . و اين اولين باره که من به استقبال دوستی می رم . وسط همه اين رفتن ها, خيلی دلچسبه .امسال از اونی که هشت و نيم ساعت باهامون اختلاف زمانی داره , خبری نيست. هر وقت همه قراره بياد برای اينکه سورپريزمون کنه روز دقيق اومدنشون رو بهمون نمی گه ... که يه روز بياد زنگ بزنه در رو باز کنيم ببينم پشت در وايستاده ... که هيچ وقت نشد ... انگار هوا پر از بوی بودنش می شه ... نشد که غافلگيرمون کنه .
ديشب قبل از خواب لباسهامون رو مثل بچه هایی که اول مهر قراره برن مدرسه مرتب کنار هم گذاشتم . قمقمه باربد رو پر کردم . از اونجایی که فکر می کردم بايدباربد رو توی خواب بغل کنيم ببريم برای کفشش رو گذاشتم توی کيفم که جا نذارمش . برای احتياط يک بار ديگه آف لاين رو چک می کنم . ای وای ! جمعه 10:25 شب رو نمی دونم چرا صبح ديده بودم ... خوب شد چک کردم . خب 12 ساعت ديگه هم روش ... مريم و اميد دارن می يان .
***
به دنبال پری و سارا شبکه های فارسی زبان 24 ساعته ظرف 24 ساعت 4 بار اجاره نشين ها رو هم نشون می دن . اين دفعه دلم برای درخت گلابی تنگ شد . نصفه شبی می بينم خب اگه الان نمی شه ديد می شه خوندش ... من هر وقت نوشته های گلی ترقی رو می خونم می خوام از حسودی و حسرت بميرم ...حسودی اينکه که چرا هيچوقت حتی يه نيم صفحه اين ريختی نتونستم بنويسم و حسرت اينکه چرا اون موقع توی همچون فضايی دنيا نيومدم ... اين حسودی هر وقت موومان سوم سمفونی مردگان معروفی رو هم می خونم , خفه ام می کنه ...
***
قدری خريد داشتم ... به همين بهونه با باربد بعد ازمدتها می رم شهر, خيابون گردی! چقدر گرمه ... چقدر شلوغه ... چقدربا بچه دنبال چيزی گشتن سخته ... چقدر همه چی گرونه ... شب با آژانس دارم برمی گردم خونه . باربد نشسته پيشم دستی به سرش می کشم و فکر می کنم خوب پا به پای من اومد ... به روم می خنده با چند تا جمله تکراری که خوب می شناسدشون و سرشو با ريتمشون تکون می ده قربون صدقه اش می رم و همينطوری که کنارم نشسته به خودم می چسبونمش ... يه دفه می بينم گردنش يه وری شده و خوابش برده . بغلش میکنم اونقد ر آروم خوابيده اونقدر وزنش نرمی اش بوی نفسش خوبه اونقدرحالم رو خوب می کنه که آروم می شم انگارمن , خودم رو بين دستهاش ول می کنم ...
اينها رو اينجا نوشتم برای ثبت در تاريخ که يه روزی اگه همه چيز طوری شد که من دنبال با قايم شدن پشت عرف نخ نمای تهوع برانگيز واسه خودم دور برداشتم فکر کردم چه خبره و از اين حرفها ... " گر از عهد خرديش يادم بياد / که بيچاره بودم در آغوش او " ... با عرض معذرت شيخ مصلح الدين سعدی شيرازی !
|
|