|
Thursday, July 14, 2005
معمولا يا صبحها می شينم پای اينترنت يا شبها . خلاصه وقتی که باربد خوابه . ديروز صبح نشستم از وبلاگ زنانه ها رفتم به صفحه ای که با وجود اينکه تذکر داده شده بود عکسها تکان دهنده است بازم شوکه شدم ... و تمام روز هر لحظه جلوی چشمم مجسم می شدند ... شب مهمان های عزيزی داشتم بعداز مدتها ... باربد بچه سر به راهی شده بود و گذاشت به کارهام برسم . سر آخر بردمش حموم قبل از اينکه لباسهاشو بپوشونم به تنش لوسيون می زنم با دقت به سر زانوهاش که از زمانی که چهار دست و پا می رفت هنوز قدری زبره ... دوباره ياد عکسها می افتم و فکر می کنم خب اون آدم هم عزیز مادری بوده که نمی خواسته خراشی رو روی تن بچه اش ببينه ... اون پدر و مادر چی می کشند ؟ ... چرا دنيا اين ريختی شده ؟ چرا خيلی از اتفاقات رو با هيچ منطقی نمی شه توجيه کرد ؟ ... بغضم رو قورت می دم سر پسرک رو شانه می کنم ... می روم آشپزخانه تيکه های مرغ رو با زعفران و آب ليمو مخلوط می کنم رنگ زغفران توی همه چی نفوذ می کنه بوی مرغ عوض می شه اين بو رو دوست دارم مخلوط بوی زعفران , مرغ خام, آب ليمو, پياز, فلفل دلمه و فلفل سیاه و در آخر نمک, فکر می کنم نمک هم بو داره طوری که بوی اين مخلوط با نمک و بی نمک متفاوته ... جوجه کباب آلوچه پز آماده طبخ می شه ... اسکلت مرغها رو تميز می کنم برای يه وقت ديگه که بخوام سوپ بپزم . چاقو رو می اندازم زیر دنده ها . شش رو می کشم بيرون . دوباره یاد اون عکسها می افتم , فکر می کنم چطور می تونم اين کار رو بکنم ؟! از کشتن و خوردن حالم به هم می خوره فکر می کنم اگه باربد روزی بفهمه که ما ها می کشيم و می خوریم عکس العملش چيه ؟ جدی ما ها که می گيم گل نازه . مواظب باش . نی نی نازه . همه چی نازه هيچی رو نزن ....
قاطی کرده ام ... شب بچه ها می يان همه چی از يادم می ره ... خوش می گذرونيم ... خوش می گذره ... دوباره آخر شب می يام پای اينترنت , سر از اين دعواهای مسخره که معلوم نيست بر چه اساسی رو کسی قابل دفاع می دوند و ديگری رو نه در نمی يارم . چه خبره توی اين وبلاگستان ؟ چرا نمی فهمند که مسائل هرکسی قدر دنيا ی خودشه ؟ و نمی شه آدمها رو بخاطر محدوده دنيا شون محکوم کرد. و تلاش هرکسی برای بدست آوردن حقوقش محترم و با ارزشه . آدمهايی تا اين حد کينه ای که به طرز احمقانه ای هنوز دارند سر اين دعوا می کنند که فلانی راست می گه يا دروغ ! آخه به شما ها چه ربطی داره ؟ کجای حق و حقوق شما رو ضايع کرده ؟ چند تا صفحه ديگه باز می کنم عکسهای اکبر گنجی رو به سختی می شناسم . منگی از سرم می پره ! ... ياد بچگی هام می افتم و اخباری مربوط به آدمی به اسم بابی ساندرز ( نمی دونم درست نوشتم يا نه ؟) که جونش رو در جريان اعتصاب غذايی نامحدود از دست داده بود , شما ها هم يادتونه ؟ ترس برم می داره که چطور قراره سر و ته اين ماجرا مسالمت آميز حل بشه ؟!!! ...
صبح وقتی ته مونده بشقابها رو توی سطل آشغال خالی می کنم حالم از دنيا و همه چيزش بهم می خوره
|
|