|
Saturday, July 05, 2008
قصه یکی که قول داده بود بنویسد و دیگر دلش نمی خواست...
جماعت من دیگه حوصله ندارم( از اول تا آخر قصه فرهاد آن دورها می خواند)
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. یکی بود که می نوشت و یکی نبود که بخواند. یکی نبود که بخواهد...
یکی بود یکی نبود. یکی بود که همچنان می نوشت و یکی بود که می خواند. یکی بود که می خواست. یکی بود که اشک می ریخت. یکی بود که می خندید و یکی نبود که می فهمید . چرا! یکی بود که می فهمید که نمی فهمید ...
یکی بود یکی نبود. یکی که می نوشت دیگر نمی نوشت و شده بود یکی بود یکی نبود. یکی که بود و بود و یکی که نمی نوشت و نبود. یکی نبود نپرسد چرا. یکی نبود بفهمد چرا. برای یکی که می نوشت و دیگر نمی نوشت، یکی بود که دوست داشت برایش نوشتن را و او نمی خواند و یکی بود که دوست داشت با او نوشتن را و او نمی نوشت. و زیر گنبد کبود پر از یکی بود یکی نبود هایی بود که فقط نمی فهمیدند که نمی فهمیدند.
یکی که بود، که نبود، دلش تنگ شد برای روزهایی که غیر از خدا هیچ کس نبود و شد ققنوس. دوباره شد یکی بود یکی نبود.
بالا رفتیم دوغ بود، پایین اومدیم ماست بود، قصه ما متاسفانه بدجوری راست بود. قصه ما به سر رسید، کلاغه ورد پرسیدن گرفت و به کوری چشم بخیل و حسود به خونه اش رسید.
|
|